پلاک 14
دستنوشته ها ی یک خبرنگار

همینطور که داشتم به مغازه ها نگاه میکردم متوجه پچ پچ صاحبان حجره ها شدم که که هموشون یه چیزهایی رو زیر زیرکی داشتن به هم میگفتن و چشماشون بیرون رو نگاه میکرد.بی اختیار برگشتم به سمت عقب و دیدم یک زن و شوهر جوانی دارن در راسته بازار آروم آروم قدم میزنن و به اجناس مغازه ها نگاه میکنن .زنه خیلی آرایش تندی داشت و از لحاظ لباس هم واقعا وضعیت نامناسبی داشت که شاید خیلی ها توی خونه هم اینطوری حاضر نباشن بگردن .تب و تاب عجیبی داشتم و نمیتونستم با افکارم کنار بیام...

هرجور بود باخودم کنار اومدم و دلمو زدم به دریا و نزدیکشون شدم .بادست آروم زدم به کتف شوهر این خانم و آروم بهش گفتم : ببخشید آقا ...

مرد آروم برگشت بهم نگاه کردم و وقتی چهره ام رو دید انگار متوجه شده باشه چی میخوام بگم سریع جواب داد: بفرمائید..فرمایشی بود؟

گفتم : خیر نمیخواستم مزاحمتون بشم راستش میخواستم ببینم اجازه میدید به خانمتون نگاه کنم و کمی ازش لذت ببرم؟!




ادامه مطلب


نوشته شده در تاریخ سه شنبه 7 تير 1390 توسط علی جعفری

برچسب ها: داستان کوتاه بدججاب غیرت لذت دید زدن 

کریم خان قبل از آنکه رسیدگی به کار او را آغاز کند نوازش و دلجویی فراوانی از وی به عمل آورد و آنگاه از خواسته اش جویا شد. آن مرد گفت: “من از مادر کور و نابینا متولد شدم و سالها با وضع اسف باری زندگی کرده و نعمت بینایی و دیدن اطراف و اکناف خود محروم بودم تا اینکه روزی افتان خیزان و کورمال خود را روی زمین کشیدم و به سختی به زیارت آرامگاه پدر شما رفته و برای کسب سلامتی خود، متوسل به مرقد مطهر ابوی مرحوم شما شدم. در آن مزار متبرک آنقدر گریه کردم که از فرط خستگی ضعف،‌ بیهوش شده ، به خواب عمیقی فرو رفتم! در عالم خواب و رویا، مردی جلیل القدر و نورانی را دیدم که سراغ من آمد و گفت: ابوالوکیل پدر کریم خان هستم. آنگاه دستی به چشمان من کشید و گفت برخیز که تو را شفا دادم!




ادامه مطلب


نوشته شده در تاریخ دو شنبه 6 تير 1390 توسط علی جعفری

برچسب ها: داستان کوتاه چاپلوسی کریم خان زند شفا گرفتن وکیل الرعایا 

 

هم کلام شدن با ايراني ها خشم اين افسر را بهمراه داشت برای همین عراقی ها باوجود اینکه علاقه داشتند به ایرانیها نزدیک بشن ازترس نمیتونستن به ما نزدیک بشن. چند روز بعد اما اتفاق عجیبی افتاد...
افسر عراقی ازصبح حال و هوای دیگه ای داشت انگار میخواست چیزی بگه ولی نمیتونست . پیش خودم فکرمیکردم اینبار به کی میخواد گیر بده برای صحبت کردن باایرانیها خدا میدونه ! اما وقتی زبان باز کرد واقعا داشتم تعجب میکردم



ادامه مطلب


نوشته شده در تاریخ شنبه 12 اسفند 1389 توسط علی جعفری

برچسب ها: داستان کوتاه افسرعراقی تفحص پیشانی بند 

چوبم رو از زمین برداشتم و گله رو هی کردم طبق معمول بز سیاه گله جلو بود اما وقتی خواستم از نهر عبورش بدم ازجاش تکون نمیخورد "زبل" هم پشت گله هی پارس میکرد تا گله از هم دور نشن ولی نرفتن بز سیاه گله داخل آب هم برام عجیب بود وهم اینکه داشت کلافه ام میکرد .

دست هاش رو بلند کردم تا به زور داخل آب بفرستمش ولی حیوون زبون بسته نمیرفت که نمیرفت انگار از چیزی ترسیده بود.




ادامه مطلب


نوشته شده در تاریخ شنبه 7 دی 1389 توسط علی جعفری

برچسب ها: داستان کوتاه درس بزگله روستا 

 

تنها درجزیرهچند ساعتی از این ماجرا میگذشت ولی مرد هنوز روی زمین دراز کشیده بود و نمیدونست کجاست وچه بلایی سرش اومده ولی لباسهاش دیگه خشک شده بود اشعه خورشید که راست روی صورتش میتابید اذیتش میکرد.
آروم سرش رو بطرف بالا خم کرد و تصویر درختانی که معمولا در جزایر دیده میشن بصورت معکوس در نظرش ترسیم شد یه نگاه به اطرافش انداخت ولی جز دریا و ساحل چیزی دیده نمیشد .تا چشم کار میکرد آب بود و آب ...
بخودش که اومد یادآور شد که چه بلایی سرش اومده .



ادامه مطلب


نوشته شده در تاریخ شنبه 26 آذر 1389 توسط علی جعفری

برچسب ها: داستان کوتاه امید به خدا 
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد
مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Blog Skin